
جهان ملک خاتون
شمارهٔ ۲۹۳
۱
شوقم به وصل دوست نهایت پذیر نیست
ای دوست از وصال تو ما را گزیر نیست
۲
خوبان روزگار بدیدم به چشم خویش
آن بی نظیر در دو جهانش نظیر نیست
۳
گفتی که در ضمیر نمی آوری مرا
ما را بجز خیال رخت در ضمیر نیست
۴
هر چند آفتاب جهانتاب روشنست
لیکن چو ماه طلعت تو مستنیر نیست
۵
از ترکتاز حسن تو جانا دلی که دید
کاو در کمند زلف سیاهت اسیر نیست
۶
شاهان به حال فقیران نظر کنند
تو شاه روزگاری و چون من فقیر نیست
۷
از پا درآمدم ز سر لطف دست گیر
چون جز امید وصل توأم دستگیر نیست
۸
چشمی که در جمال تو حیران نمی شود
حقّا که پیش اهل بصارت بصیر نیست
۹
بر خاک آستان تو سر می نهد جهان
زآنش نظر به جانب تاج و سریر نیست
نظرات