
جهان ملک خاتون
شمارهٔ ۲۹۸
۱
دیدم که آن نگار چو بر من وفاش نیست
بر حال زار خسته دلان جز جفاش نیست
۲
دردم به جان رسید ز هجران آن صنم
یک دم نظر به سوی من مبتلاش نیست
۳
من شرح اشتیاق نیارم به صد زبان
گفتن که حسن روی تو را منتهاش نیست
۴
بیگانه خوی دلبر ما دل ز ما ببرد
قطعاً ترحمی به دل آشناش نیست
۵
خون می خورم به هجر تو و جور می کشم
رنجور عشق را بجز این انتعاش نیست
۶
روزم قرار دیدن و شب نیست خواب چشم
ما را به درد هجر تو به زین معاش نیست
۷
مهجور شد دو دیده بختم ز روی دوست
دانم که غیر خاک درت توتیاش نیست
۸
ای دل تو روز وصل غنیمت شمر مراد
هرگز نبود وصل که هجر از قفاش نیست
۹
کُشتی به درد هجر جهانی به انتظار
مشکل که کُشته ی غم تو خون بهاش نیست
نظرات