
جهان ملک خاتون
شمارهٔ ۳۱۰
۱
دلی کجاست که آن دل سرشته با غم نیست
چون زلفِ خوب رخان بام و شام درهم نیست
۲
جهان بخست دلم را به تیغ کین و ستم
که در جهانش بجز وصل دوست مرهم نیست
۳
به پرسشی و سلامی ز دوست خرسندم
فغان و داد ز جور و جفاش کان هم نیست
۴
هلال عید اگرچه به چشم خلق نکوست
ولی چو ابروی جانان همیشه در خم نیست
۵
صبا به سوی نگارم گذر کن از سر لطف
بگو که غیر غمم یار غار و همدم نیست
۶
وگر ز حال جهان پرسدت بگو با او
بیا که جز دل گرمی و آه سردم نیست
۷
فراغتیست ز حال جهان ترا لیکن
مرا ز روی تو جانا قرار یک دم نیست
۸
طبیب درد دلم را اگر کند چاره
بگو که جز غم هجران دوست دردم نیست
۹
دلم به سایه سروی نشست بر لب جوی
چرا که از سر ما سایه ی قدت کم نیست
نظرات