
جهان ملک خاتون
شمارهٔ ۳۳۰
۱
از حال پریشان من او را خبری نیست
یا هست و بر احوال جهانش نظری نیست
۲
تیر غم تو در سپر جان چو گذر کرد
بر خاک درت بهتر از این جان سپری نیست
۳
ما جان و دل دیده به راه تو نهادیم
بگذر [تو که] دیگر به از این رهگذری نیست
۴
گفتند که دارد اثری آه دل ریش
فریاد که آه دل ما را اثری نیست
۵
بار غم تو بر دل بیچاره جهانست
کاین بار ز گوی غمت او را سفری نیست
۶
گفتم که کنم جان به فدای قدمت گفت
ما را سر و پروای چنین مختصری نیست
۷
گویند که شب را سحری هست خدا را
این تیره شب هجر تو را خود سحری نیست
۸
هر کس به کسی برد پناه و در مخلوق
ما را بجز از درگه لطف تو دری نیست
۹
از سر ننهم عشق و ز پا گر بنشینم
بر خاک در دوست چو شد غیر سری نیست
۱۰
دلبر به جهان هست ولی در دو جهانم
مشکل ترم اینست که چون تو دگری نیست
تصاویر و صوت

نظرات