
جهان ملک خاتون
شمارهٔ ۳۴۴
۱
نفس باد صبا بیش معنبر بوییست
این چنین نکهت جان بخش هم از گیسوییست
۲
بوی آن موی به هر سو که گذر خواهد کرد
سوی آن بوی شو ای دل که چه بس خوش بوییست
۳
چشم سرمست و سر زلف تو بس آشفتست
لاجرم فتنه و آشوب تو در هر کوییست
۴
نه به تنها من اسیر سر زلفین توأم
هر که بینی به جهان در طلب مه روییست
۵
دل چو گوییست به میدان غم او زان روی
دایماً در خم چوگان کمان ابروییست
۶
نظری بر من مسکین فکن از روی کرم
خون دل بین که ز هجرت به رخم چون جوییست
۷
بیش از این طاقت هجر تو ندارم چه کنم
بار عشق تو چو کوهی و تنم چون موییست
۸
گوشه ای گیر از آن ناوک دلدوز ای دل
مرو اندر پی آن یار که بس بدخوییست
۹
دل به جان آمدم از دست جفاهای رقیب
تنگ دل باد به هر جا که بدو بدگوییست
نظرات