
جهان ملک خاتون
شمارهٔ ۳۵۰
۱
صبحدم ذوقی ندارد بی تو در بستان گذشت
درد دل دارم ز تو نتوانم از درمان گذشت
۲
هیچ مشکلتر ز هجر جان گداز یار نیست
چون بگویم شدّت هجران من آسان گذشت
۳
راستی سرویست قدّش در سرابستان جان
چون رسیدی پیش او از راستی نتوان گذشت
۴
گر دهی فرمان که بگذر از سر جان و جهان
من نیارم دلبرا از حکم و از فرمان گذشت
۵
خلق گویندم سر و سامان به باد عشق داد
عاشقان آسان توانند از سر و سامان گذشت
۶
سر چه ارزد در غمش سامان چه باشد در جهان
عاشق آن باشد که بتواند روان از جان گذشت
۷
عقل می گوید به من بگذر ز کار و بار عشق
بگذرم از جان ولی نتوانم از جانان گذشت
۸
من بعیدم از رخ چون عید فرّخ فال او
لاشه ی شخص ضعیفم بین که از فرمان گذشت
۹
گفت راز عشق ننهفتی ز یاران گفتمش
قصّهٔ درد دل بیچارهٔ ما زان گذشت
نظرات