
جهان ملک خاتون
شمارهٔ ۳۶۱
۱
تا دل سرگشته ام چون زلف او سودا گرفت
از بر من رفت جان و در دو زلفش جا گرفت
۲
من که شیدایی آن زلف سیاه سرکشم
دامنت را گر بگیرم نیست بر شیدا گرفت
۳
تا برفت از پیش چشمم آن رخ چون آفتاب
مهر روی همچو ماهش در دلم مأوا گرفت
۴
آه دردآلود من از سقف مینایی گذشت
.............................................ا گرفت
۵
تازه می گردد دماغم از نسیم صبحدم
تا نگار مشک بوی من ره صحرا گرفت
۶
درّ دریای وصالت را همی جستم به آه
آتش آهم ببین کاندر دل دریا گرفت
۷
ای جهان زین بیش گرد کار عشق او مگرد
کز دو لعل آبدارش آتشی در ما گرفت
نظرات