
جهان ملک خاتون
شمارهٔ ۳۶۶
۱
از بوی گلم دماغ بگرفت
زان روی دلم به باغ بگرفت
۲
خشکست دماغ من ز سودا
بی یار ز باغ و راغ بگرفت
۳
در ظلمت هجرتم گرفتار
وصل تو شبی چراغ بگرفت
۴
عشق تو چو بر دلم فزون شد
حسن تو چنین به داغ بگرفت
۵
چون بوی گل از چمن برون شد
سرتاسر باغ و راغ بگرفت
۶
دانی به جهان که سینه ی جان
از دست فراق داغ بگرفت
نظرات