
جهان ملک خاتون
شمارهٔ ۳۷۵
۱
یک باره به ترک غم جانان نتوان گفت
و این مشکل هجران تو آسان نتوان گفت
۲
گفتم که به نزدیک تو آرم غم دوری
لیکن سخن غم بر جانان نتوان گفت
۳
دردیست مرا در دل و امکان دوا نیست
چون درد بدان مایه ی درمان نتوان گفت
۴
من مور ضعیفم، شده پامال فراقش
حال دل موری به سلیمان نتوان گفت
۵
گفتند به عید غم او تحفه چه داری
قربان غم دوست بجز جان نتوان گفت
۶
گویند که در باخت فلانی سر و سامان
در عشق حدیث از سر و سامان نتوان گفت
۷
شاهیست در این شهر و جهانیست گدایش
احوال گدایی بر سلطان نتوان گفت
نظرات