
جهان ملک خاتون
شمارهٔ ۳۸۱
۱
ای همچو شب گیسوی تو خون دلم در گردنت
در خون جان عاشقان فکری بباید کردنت
۲
گر جان ستانی ور دلم هر دو فدایت کرده ام
ور تو جهان برهم زنی ای دوست منّت بر منت
۳
گفتم مگر جانی به تن لیکن ز جان شیرین تری
جانا هزاران آفرین بادا ز جانم بر تنت
۴
ای ماه و ای پروینِ من ای دینی و هم دین من
من خوشه چین ماه تو گردیدمی در خرمنت
۵
من بنده ی بیچاره ام شاه جهاندارم تویی
روزی غم حال جهان آخر بباید خوردنت
۶
یارب خداوند جهان از لطف خود دارد ترا
اندر پناه خویشتن از شر هر آهرمنت
۷
نوحی تو و طوفان غم برخاست از هر جا نبی
من نگسلم دست وفا روز جزا از دامنت
نظرات