جهان ملک خاتون

جهان ملک خاتون

شمارهٔ ۳۹

۱

دردمندم از لب لعلت بده درمان ما

کز رخ چون خورفکندی آتشی در جان ما

۲

در دلم دردیست درمانش نمی دانم ز وصل

خود نمی آید به سر این درد بی درمان ما

۳

خلق گویندم تو را بودی سر و سامان چه شد

سر ز سودا پر شد و از دست رفت سامان ما

۴

آخر از روی کرم بازآ که در هجران تو

ز آب چشم خون فشانم تر شده دامان ما

۵

مدّتی تا در جهان سرگشته می گردم به غم

خود نمی گویی که چون شد زار سرگردان ما

۶

سالها تا همچو سرو از عشق رویت سر کشید

این دل سرگشته ی مهجور نافرمان ما

۷

عید رویش را فدا کردم جهان و جان چه گفت

خود چه ارزد لاشه ای تا می کنی قربان ما

۸

کس چو من در عاشقی جان و جهانی در نباخت

عشق روی دوست آمد آیتی در شان ما

۹

من گدای کوی او گشتم که تا بر من نظر

افکند، دارد فراغت از جهان سلطان ما

تصاویر و صوت

دیوان کامل جهان ملک خاتون - جهان ملک خاتون - تصویر ۳۸

نظرات