
جهان ملک خاتون
شمارهٔ ۴
۱
من دلداده ندارم به غم عشق دوا
چارهٔ درد من خسته بجو بهر خدا
۲
من سودازده در عشق تو سرگردانم
همچو زلف تو به گرد رخ تو بی سر و پا
۳
زآنکه آمد ز غم عشق تو جانم بر لب
قصهٔ حال دل خویش بگفتم به صبا
۴
گفتمش از من دلخسته به دلدار بگوی
یک شبم از سر لطف از در کاشانه درآ
۵
من چنین واله و سرگشته و مشتاق به تو
تو گریزان ز من خسته نگویی که چرا
۶
نظری کن به دو چشمم تو به حالم صنما
که ز هجران تو چون زلف تو گشتم شیدا
۷
چون به خاک در تو تشنه به جانم چه کنم
از سر لطف و کرامت نظری کن سوی ما
۸
به جفا تا به کی آخر دل ما بخراشی
مینیابم ز سر کوی تو بویی ز وفا
۹
گرچه در کار جهان نیست وفا میدانم
لیکن از یار بگو چند توان برد جفا
نظرات