
جهان ملک خاتون
شمارهٔ ۴۰۰
۱
اگر دمی ز تو بویی به من رساند باد
هزار جان و جهانم فدای آن دم باد
۲
تویی که یاد من خسته سالها نکنی
منم که با غم رویت نشسته ام دلشاد
۳
چه شد چرا چه سبب حال من نمی پرسی
که هر دمم به فلک می رسد ز غم فریاد
۴
من از ملامت دشمن به عشق نگریزم
بیا که دل به تو دادیم و هرچه باداباد
۵
مرا سریست ز عهدت به باد خواهد شد
که در طریقت عشقست عهد بر بنیاد
۶
چو بخت یار نباشد ستیز نتوان کرد
دلا ز کار جهان همچو سرو باش آزاد
۷
رقیب بی خرد آخر نصیحتم کم کن
چرا که با تو چنین حادثه بسی افتاد
نظرات