
جهان ملک خاتون
شمارهٔ ۴۱۱
۱
تا دیده ی من بر رخ همچون قمر افتاد
راز دلم از پرده محنت بدر افتاد
۲
دیگر نکند چشم به خورشید جهانتاب
آن را که بدان طلعت چون مه نظر افتاد
۳
بر بوی گذاری که کند بر سر او دوست
چون خاک دل شیفته در ره گذر افتاد
۴
در کوی فراقت صنما عاشق مسکین
دلداده به جان از غم جان بی خبر افتاد
۵
آن طرّه هندو که به بالات حسد برد
آشفته و سرگشته به کوه و کمر افتاد
۶
گفتم که به پات افکنم این سر چو بدیدم
پیش قدمت جان و جهان مختصر افتاد
۷
حال دل مجروح من خسته چه پرسی
عمریست که از کار جهان بی خبر افتاد
نظرات