
جهان ملک خاتون
شمارهٔ ۴۲۱
۱
ز جفای فلک سفله مسلمانان داد
که بسی داغ بدین خسته ی دل ریش نهاد
۲
کرد بیداد بسی با من مسکین به غلط
ز سر لطف مرا یک نفسی داد نداد
۳
گاه شادی دهد و گاه غم آرد باری
من بیچاره نگشتم به جهان یک دم شاد
۴
ای فلک لطف توهم نیست وزین بیش مریز
بر سر و دامن خود خون دل مردم راد
۵
که رساند ز من خسته پیامی سوی دوست
محرمی نیست مرا در دو جهان غیر از باد
۶
تا به گوش تو رساند که چه بر ما گذرد
در غمش، تا کند از بند فراقم آزاد
۷
من غم دیده ز هجران تو زارم یارا
بو که از وصل تو گردم من مسکین دلشاد
نظرات