
جهان ملک خاتون
شمارهٔ ۴۲۳
۱
بازم غم فراق تو دردی به جان نهاد
تا کی توان غمی به دل ناتوان نهاد
۲
هر چند سرو قدّ تو از ما کناره جست
دل باوفا و عهد تو جان در میان نهاد
۳
گنجور عشق روی تو جانست و در دلم
گنجست مهر روی تو در وی نهان نهاد
۴
سرو روان ما به تو مایل دلم ز جان
زیرا جهان و جان به سر تو روان نهاد
۵
خون دلم به غمزه ی فتّان دگر بریخت
چشمش ببین چه قاعده ای در جهان نهاد
۶
قربان شدن به کیش من خسته به بود
چون تیر غمزه چشم تو اندر کمان نهاد
۷
قولت نه معنیی که توان بست دل بر او
عهدت نه صورتی که بر او دل توان نهاد
۸
شد بحر خون دو چشمم و این مردمک در او
همچون حباب خانه بر آب روان نهاد
۹
بگرفت دامن شب وصل تو دست دل
تا لطف جان فزای تو پا در میان نهاد
۱۰
دل در هوای وصل تو روح و روان ز شوق
کرد او فدای راهت و منّت به جان نهاد
نظرات