
جهان ملک خاتون
شمارهٔ ۴۴۶
۱
مهر رویش نه چنانم نگران میدارد
دایمم خون دل از دیده روان میدارد
۲
این چنین کشتهٔ شمشیر فراقش که منم
که امیدی به من خسته روان میدارد
۳
چون پری کز نظر خلق نهان باشد یار
خویشتن را ز من خسته نهان میدارد
۴
راست گویم قد و بالای جهانآرایش
چه تعلّق به قد سرو روان میدارد
۵
گرچه از دل برود کام من مسکینش
دل من مهر رخش مونس جان میدارد
۶
خبرت نیست نگارا که شب و روز مرا
آتش شوق تو چون زار و نوان میدارد
۷
در فراق گل رویت همه شب تا به سحر
بلبل جان من خسته فغان میدارد
۸
هر که از جان و سر اندیشه ندارد در عشق
چه غم از سرزنش خلق جهان میدارد
۹
جان چو پروانه برافشانم و در پای افتم
که مرا شمع جمالش نگران میدارد
نظرات