جهان ملک خاتون

جهان ملک خاتون

شمارهٔ ۴۴۹

۱

دلم ز درد غم عشق جان نخواهد برد

گمان هستی این ناتوان نخواهد برد

۲

اگر ز جور تو جانم به لب رسد جانا

بجز در تو به جایی فغان نخواهد برد

۳

بیا که وقت گلست و به بوستان برمت

که کس گلی به در بوستان نخواهد برد

۴

دلم به قامت شمشاد تو چنان مایل

که نام قامت سرو روان نخواهد برد

۵

تویی گلی به گلستان و بلبل سرمست

بجز ثنای رخت بر زبان نخواهد برد

۶

بیا و کلبه احزان ما مشرّف کن

دمی به لطف که کس این گمان نخواهد برد

۷

چو چشم مست توأم ناتوان و هیچکسی

به پیشت اسم من ناتوان نخواهد برد

۸

به پیش دشمن بدخو ز لطف دلبر ما

یقین که آب رخ دوستان نخواهد برد

۹

بده زکات جوانی و حسن و زیبایی

که جز ثواب کسی از جهان نخواهد برد

تصاویر و صوت

نظرات