
جهان ملک خاتون
شمارهٔ ۴۵۰
۱
هجر رویت آب چشم ما به دریا میبرد
بوی زلفت صبحدم بادی به هرجا میبرد
۲
وعده وصلم دهد چشمت به ابرو هر شبی
باز میبینم که همچون زلف در پا میبرد
۳
نقطهٔ خال سیاهت را ببین بر گرد لب
آمد و زلف تو را هردم به سودا میبرد
۴
چشم مست فتنهانگیزت به سحر غمزهها
از همه خلق جهان دلها به یغما میبرد
۵
در گلستان چون درآیی ای دو چشمم سرو ناز
بس حسد دانم که او زان قدّ و بالا میبرد
۶
از سر کوی تو هر بادی که خیزد صبحدم
بوی زلف مشکبارت را به دریا میبرد
۷
آن نگار بیوفا زآن رو که با ما بیوفاست
این کمال بیوفایی بین که بر ما میبرد
نظرات