جهان ملک خاتون

جهان ملک خاتون

شمارهٔ ۴۵۱

۱

چشم خواب‌آلود او بنگر که چون دل می‌برد

درد عشقش از دل ما صبر مشکل می‌برد

۲

گر گمان دارد که بر گردم من از کویش به جور

شک ندارم کان نگارم ظنّ باطل می‌برد

۳

موج دریای بلای عشق او بالا گرفت

لاجرم ملاح جان کشتی به ساحل می‌برد

۴

ز آب دیده من درخت قامتت پرورده‌ام

باغبان چون سعی کرد از میوه حاصل می‌برد

۵

تا به دست آرد به خون دل ز هر سو توشه‌ای

در جهان نامرادی رنج سایل می‌برد

۶

ای دل محزون نظر کن کز جفای روزگار

ای بسا دانا که اکنون جور جاهل می‌برد

۷

ای بسا بار گنه کز این جهان بر دوشم است

زان سبب شخص ضعیفم بار کاهل می‌برد

۸

زینهار ای دل تو غم کمتر خور و در ماه پیچ

در خیال روی دلبر کان غم از دل می‌برد

تصاویر و صوت

نظرات