
جهان ملک خاتون
شمارهٔ ۴۹۵
۱
باد بویی ز سر زلف پریشان آورد
باد جانش به فدا کز بر جانان آورد
۲
آتش عشق تو می سوخت درون دل ما
خاک کوی تو مگر باد به درمان آورد
۳
داده بودم سر و سامان ز غم عشق به باد
سر سرگشته ما باز به سامان آورد
۴
ز وجودم رقمی بیش نبودی باقی
نکهت زلف تو از نو به تنم جان آورد
۵
چشم بختم که بدی تیره کنون روشن شد
که بشیر آمد و بویی ز گریبان آورد
۶
هرکه آن روی چو خورشید تو را روزی دید
چون شبی بی رخت ای ماه به پایان آورد
۷
هرکه را خلوت وصل تو شبی دست نداد
همچو مجنون ز غمت رو به بیابان آورد
۸
هیچ دانی شب هجران تو را نیست سحر
که جهانی ز غم عشق به افغان آورد
نظرات