جهان ملک خاتون

جهان ملک خاتون

شمارهٔ ۵۰۱

۱

ز مهر روی خوب تو دلم دل بر نمی‌گیرد

به جز سودای زلف تو مرا در سر نمی‌گیرد

۲

بیا جانا به بر گیرم که طاقت طاق شد ما را

که دل جز سرو آزادت کسی در بر نمی‌گیرد

۳

به هر زاری که می‌گریم به هر سازی که می‌سوزم

چرا ای سنگ دل پیش تو یک جو در نمی‌گیرد

۴

ز سیماب سرشک من که ریزم در غمت هر شب

نخفته چشم بختم تا رخش در زر نمی‌گیرد

۵

اگر باشد تو را غیری به جای من به جان تو

جهان در عالم معنی بتی دیگر نمی‌گیرد

۶

غمی چون کوه الوندم ز دلبندم به جان بارست

که آن را جز وصال تو کسی دیگر نمی‌گیرد

۷

ز پای افتاده‌ام باری ز درد هجر تن کاهش

نمی‌دانم که دست من چرا دلبر نمی‌گیرد

تصاویر و صوت

نظرات