جهان ملک خاتون

جهان ملک خاتون

شمارهٔ ۵۱۰

۱

حال زارم گوییا روزی بر جانان رسد

یا طبیب دل به غور درد بی درمان رسد

۲

گر ز حال زار من دلدار من آگه شود

هم به فریاد من مسکین سرگردان رسد

۳

هم برآید صبحگاهی آفتاب روز وصل

واین شب دیجور هجران را مگر پایان رسد

۴

روز هجران بگذرد دردم نماند بی دوا

نوبت وصل تو یک شب با من حیران رسد

۵

چون گریبان شب وصلش نمی آید به دست

ترسم آه سوزناک من در آن دامان رسد

۶

می کنم صبری به هجران حالیا جان و جهان

هم مگر روزی به غور خاطر یاران رسد

۷

آنکسی کاو سر فدای راه عشقت کرده است

هرگز او را ای عزیز من سخن در جان رسد

تصاویر و صوت

نظرات