
جهان ملک خاتون
شمارهٔ ۵۱۲
۱
ای خوش آن دم که مرا جان بر جانانه رسد
مرغ روحم ز قفس بر در کاشانه رسد
۲
آشنایان غمت تشنه بر آب وصلند
جرعه ای ده که مبادا که به بیگانه رسد
۳
دل بیچاره به بحر غم تو غوّاص است
مگرش دست ز بخت تو به دردانه رسد
۴
در غم عشق تو زارم مگدازم در غم
بیش از آن بیش مگیرش که به افسانه رسد
۵
مشکل آنست که با شمع رخت جان بازم
تا نگویی که ز من نور به پروانه رسد
۶
سخن آهسته بگو با من مسکین ترسم
نکهت بوی دهان تو به میخانه رسد
۷
من براتی به لب لعل تو دارم به خطت
تا توقّف نکنی باز که پروانه رسد
۸
زلف تو تاب گرفت و دل من شانه ی اوست
بو که یک تاره از این موی بدین شانه رسد
۹
خانه دل سر زلفین پریشان تو شد
چون جهان را نبود حد که بدان خانه رسد
نظرات