
جهان ملک خاتون
شمارهٔ ۵۲۵
۱
مرا دردی بود در دل که از وصلش دوا باشد
دوای درد دوری را مگر لطف شما باشد
۲
مرا یاریست بی همتا ندارد در جهان مانند
چنین یاری نمی دانم که در عالم که را باشد
۳
ز دولت خانه ی وصلت فتادم در شب هجران
نگارینا چنین ظلمی بر این مسکین چرا باشد
۴
میان مجمع رندان همی خواهم که بنشیند
به شرطی کان بت مه رو به تنها زان ما باشد
۵
به درد دل گرفتارم من سرگشته بی وصلش
بود با دیگری شاد او مسلمانی کجا باشد
۶
مرا چون جان بود در تن ملول از ما چرا گردد
نگویی یار سنگین دل جدا از ما چرا باشد
۷
به صبح و شام می گویم دعای دولتت دایم
دعای صادقان در شأن یاران بی ریا باشد
۸
نظر فرما به محتاجان ز روی صورت و معنی
خصوصاً بر دلی محزون که از غم مبتلا باشد
۹
به شیرش در شده خوبی مگر با جان برون آید
گدا گر خود شود سلطان گدا را خو گدا باشد
نظرات