
جهان ملک خاتون
شمارهٔ ۵۴۳
۱
تا کی از دیده من روی تو پنهان باشد
دل مجموعم از آن زلف پریشان باشد
۲
سر شوریده ما از غم هجران رخت
تا کی ای دوست چنین بی سر و سامان باشد
۳
گفت چونی ز غم عشق رخ ما گفتم
عشق هرکس ز دل و عشق تو از جان باشد
۴
گفت جان در عوض وصل توانی دادن
گفتمش دردم از آن پیش تو درمان باشد
۵
گر به جانی بفروشد ز لبش یک بوسه
اعتقادم همه آنست که ارزان باشد
۶
چون به بستان گذری سرو چمان از دل و جان
در قد و قامت تو واله و حیران باشد
۷
عقل گفتا که به از گل به چمن رنگی نیست
پیش من گشت یقین کان رخ جانان باشد
۸
ابروان تو چو محراب و دلم پیوسته
هم به عید رخ زیبای تو قربان باشد
۹
گفتمش کام دلم ده به جهان گفت مرا
عاشق دلشده همچون تو فراوان باشد
۱۰
درد دل دارم از ایام فراقت جانا
مگرش گلشکر لعل تو درمان باشد
نظرات