
جهان ملک خاتون
شمارهٔ ۵۶۵
۱
شب هجران که پایانش نباشد
بود دردی که درمانش نباشد
۲
سری کاو از هوای عشق خالیست
یقین دانم که سامانش نباشد
۳
مباد آن کس که در شبهای هجران
که بر دل هیچ فرمانش نباشد
۴
کجا یابی کسی بر درد هجران
که دستی بر گریبانش نباشد
۵
هر آن کاو یافت مشکل روز وصلش
بلای هجر آسانش نباشد
۶
مبر بیهوده رنجی در پی او
که قول و عهد و پیمانش نباشد
نظرات