
جهان ملک خاتون
شمارهٔ ۵۶۷
۱
مبا دردی که درمانش نباشد
فراقی را که پایانش نباشد
۲
حرامش باد آن دل ای دلارام
اگر عشق تو در جانش نباشد
۳
مرو در راه عشقی ای دل ریش
که آن حدّ بیابانش نباشد
۴
سری کاو از غم تو پر ز سوداست
یقین دانی که سامانش نباشد
۵
کسی کاو روی مه رویش را ببیند
چرا در عید قربانش نباشد
۶
کسی کز روز وصل یار برخورد
فراق دوست آسانش نباشد
۷
جهانی در فراقت مبتلا شد
بجز وصل تو درمانش نباشد
۸
دل از دستش برون بردی چه چاره
چو بر دل حکم و فرمانش نباشد
۹
اگر نانش دهد چرخ کهن سال
چه حاصل چونکه دندانش نباشد
نظرات