جهان ملک خاتون

جهان ملک خاتون

شمارهٔ ۵۶۸

۱

بر خسته دلان جور از این بیش نباشد

نیش ستم آخر به سر ریش نباشد

۲

مجروح دل خسته ام از تیغ فراقش

در نوش لبت بهره بجز نیش نباشد

۳

هرکس خورد آخر غم احوال دل خویش

ما را به غم عشق غم خویش نباشد

۴

بیگانه به حال من دلداده ببخشود

مشکل که ترحّم به دل خویش نباشد

۵

جان در تن مهجور من ای نور دو دیده

بی صحبت شیرین تو کاریش نباشد

۶

گفتم که کنم جان و جهان در سر کارش

قول من بیچاره کمابیش نباشد

۷

بیچاره دلم را ز چه روی ای بت مه روی

در بارگه وصل تو باریش نباشد

۸

بار غم هجران تو مشکل بود امّا

از جور و جفاهای تو یاریش نباشد

۹

در سایه انصاف بدارم که جهان را

جز درگه الطاف تو جاییش نباشد

۱۰

ما منتظر لطف تو مگذار که گویند

سلطان جهان را غم درویش نباشد

تصاویر و صوت

نظرات