
جهان ملک خاتون
شمارهٔ ۵۸۹
۱
دلبرا مسکین دل من در غمت دیوانه شد
با غم هجران رویت روز و شب همخانه شد
۲
در کنار ما نمی آید شبی سرو قدت
لاجرم در بحر غم جویای آن دردانه شد
۳
آشنایی بود ما را در ازل با عشق تو
از چه رو با من چنان آن بی وفا بیگانه شد
۴
بود ما را پیش از این در تن دلی محزون تنگ
واین زمان عمریست کان هم در پی جانانه شد
۵
من به بوی وصل تو بر باد دادم جان و دل
تا ز زلف دلربایت تاره ای در شانه شد
۶
ترک عشق روی او گفتم بگوی ای دل نگفت
تا به رسوایی کنون اندر جهان افسانه شد
۷
در جهان مرغ دلم سرگشته بود از عشق او
چون بدیدم چین زلف دلبرش کاشانه شد
نظرات