
جهان ملک خاتون
شمارهٔ ۵۹۰
۱
تا دل مسکین من دیوانه شد
در غم عشق رخت افسانه شد
۲
تا شد او با درد عشقت آشنا
بی تکلّف از جهان بیگانه شد
۳
خان و مان بر باد مهرت داده ام
تا غم روی توأم همخانه شد
۴
بوسه ای می خواستم گفتی که نه
شکر کردم چون لبت پروانه شد
۵
همچو مویی در غمت بگداختم
تا ز زلفت تاره ای در شانه شد
۶
شمع رویت را شبی دیدم ز جان
دل برفت و پیش او پروانه شد
۷
تا فرورفتم به بحر عشق تو
جان شیرین در سر دردانه شد
۸
گفتم آخر یک نظر بر ما فکن
یار ما را یک زمان پروا نه شد
۹
همچو حلقه بر درش سر می زنم
یک در از وصلش به رویم وا نه شد
نظرات