
جهان ملک خاتون
شمارهٔ ۶۲
۱
تا تو بر رخ داده ای از زلف تاب
آتشی افکنده ای در شیخ و شاب
۲
زان همی سوزد جگر در سینه ام
خون ز چشمم می رود بر جای آب
۳
در ره عشقت چو خاک افتاده ام
نازنینا سر چو سرو از ما متاب
۴
جرعه ای زان جام لب می خورده ام
لاجرم گشتم چنین مست و خراب
۵
این زمان بر جای می خون می خورم
وز دل مجروح نافرمان کباب
۶
حالیا در ظلمت هجرم زبون
تا ز وصلت کی برآید آفتاب
۷
روی پنهان کرده ای از ما چرا
کس نمی بندد به مه هرگز نقاب
۸
تا به کی داری مرا ای ماه روی
همچو زلف خویشتن در پیچ و تاب
۹
من جهان و جان به شکرانه دهم
ار ببینم یک شبی رویت به خواب
نظرات