
جهان ملک خاتون
شمارهٔ ۶۲۸
۱
سایه سرو بلندش گر به ما می افکند
جان کنم ایثارش اما او کجا می افکند
۲
آن بت دلجوی را بین کز دو زلف کافرش
حلقه ای در گردن باد صبا می افکند
۳
قامت و بالا نگویید آن که از بالا گذشت
آن بلا را بین که مردم در بلا می افکند
۴
خسته ی تیغ فراقش کشته ی جان مرا
بر بساط درد هجران بی دوا می افکند
۵
چشم و زلف کافرش بنگر که هر دم عالمی
از خط مشکین پرچین در خطا می افکند
۶
هر ستمکاری که زلفش کرد با دل در جهان
جور او و خیر خود را با خدا می افکند
۷
حسن رویت را نمی دانم که دایم از چه روی
در میان دیده و دل ماجرا می افکند
۸
تند باد چرخ ناهموار گردون را ببین
هر زمان در باغ جان سروی ز پا می افکند
۹
من چو ذره در هوایش می دوم گرد جهان
مهر بر روی کسی دیگر چرا می افکند
نظرات