
جهان ملک خاتون
شمارهٔ ۶۳۱
۱
دلبرم دل ز برم برد و وفایی نکند
درد ما را ز لب خویش دوایی نکند
۲
این همه مهر و وفا کز رخ او در دل ماست
نیست یکدم که به من جور و جفایی نکند
۳
نیست یک شب ز فراق تو که دست دل من
از غمت پیرهنی را به قبایی نکند
۴
چونکه بالاش بدیدم به چمن می گفتم
عجب ار بر سر ما باز بلایی نکند
۵
دل چو در چشم و سر زلف تو آویخت به مهر
عشق گفت عهده به جانم که خطایی نکند
۶
جز سر زلف سیاهت که دلم کرد وطن
دلبرا خاطر من میل به جایی نکند
۷
چه کنم خانه ی خود کرده سیاه این دل من
او هوس جز سر کوی تو هوایی نکند
۸
در زمانی که دل من به در راز شود
جز امید شب وصل تو دعایی نکند
۹
خاطر خسته ی مجروح من از ملک جهان
خوشتر از دیدن دیدار تو رایی نکند
تصاویر و صوت

نظرات