جهان ملک خاتون

جهان ملک خاتون

شمارهٔ ۶۳۷

۱

این دیدهٔ جان مرا روی تو بینا می‌کند

مدحت زبان روح را گویی که گویا می‌کند

۲

عمری‌ست تا جان می‌دهم بر وعدهٔ روز وصال

تا کی بت سنگین‌دلم امروز و فردا می‌کند

۳

هر شب ز هجرت مردم چشم من سودازده

هردم چو ملّاحان شنا در آب دریا می‌کند

۴

گوید به هجران صبر کن تا کام یابی از جهان

سودای عشقش چون کنم در سینه غوغا می‌کند

۵

از صبر کامم تلخ شد حاصل نشد کام دلم

آخر بگو تا کی بتم این جور بر ما می‌کند

۶

درد دلی دارم ز تو گل قند فرمودم طبیب

زان روی و لب کن چاره‌ای کان دفع صفرا می‌کند

۷

با چشم فتّانش بگو تا کی خورد خون دلم

با ما چرا چون زلف خود هر لحظه سودا می‌کند

تصاویر و صوت

نظرات