
جهان ملک خاتون
شمارهٔ ۶۴
۱
چون غنیمت بود شب مهتاب
وصل ما را ز لطف خود دریاب
۲
تو به خواب خوشی بگو ز چه روی
بر دو چشمم ببسته ای ره خواب
۳
چند نالم ز درد عشق رخت
چند ریزم ز دیدگان خوناب
۴
شرط نبود که در مسلمانی
من خورم خون و دیگران می ناب
۵
در سر آب خوش نشسته به عیش
دلبر بی وفا و ما به سراب
۶
سر ز پا پا ز سر نمی دانم
شده در آب دیدگان غرقاب
۷
درد دل با طبیب خود گفتم
خود ندادم به هیچ گونه جواب
۸
دل به درد فراق بنهادم
گفتم این دیده ای مگر تو ثواب
۹
تو مرا خون دل به دیده کنی
وز دو لعلم نمی دهی عنّاب
۱۰
سرو نازا بناز در بستان
بیش از این از جهان تو روی متاب
نظرات