
جهان ملک خاتون
شمارهٔ ۶۴۴
۱
درد مرا طبیب مداوا نمیکند
با من ز روی لطف مدارا نمیکند
۲
دردیست در دلم که علاجش به دست اوست
وآن سنگ دل دواش مهیا نمیکند
۳
تیغ ستم زند به دلخستگان هجر
وز هیچ روی میل و محابا نمیکند
۴
دل را ببرد از برم آن یار سستمهر
وآنگه به شست زلف خودش جا نمیکند
۵
چون حلقه روز و شب به درش میزنیم سر
لیکن چه سود کاو در ما وا نمیکند
۶
شوریدهام چو زلف به رخسار مهوشش
تسکین خاطر من شیدا نمیکند
۷
سرویست نازپرور و در بوستان جان
آخر چرا گذر به سوی ما نمیکند
نظرات