
جهان ملک خاتون
شمارهٔ ۶۷۱
۱
زین بیش با فراق توأم ساختن نبود
تدبیر دل ز عشق تو پرداختن نبود
۲
گفتم به صبر چاره وصلش کنم ولیک
با روز شوق جز سپر انداختن نبود
۳
چون من قتیل عشق تو بودم به قصد ما
حاجت تو را به تیغ برافراختن نبود
۴
بشکست قلب ما غم عشقت که با فراق
بازوی صبر و پنجه در انداختن نبود
۵
چون سوز عشق تو جگرم سوخت همچو شمع
تدبیر جز نشستن و سر باختن نبود
۶
سیلاب دیده ام ز فراقت همه جهان
بگرفت آنچنانچه ره تاختن نبود
۷
اسب رخت بیامد و زد شه رخی چنان
کش هیچ چاره ای بجز از باختن نبود
نظرات