جهان ملک خاتون

جهان ملک خاتون

شمارهٔ ۶۷۲

۱

یار ما را بیش از این با ما سر یاری نبود

در غم حال منش یک لحظه غمخواری نبود

۲

زاری من از فلک بگذشت و در هجران او

وآن بت سنگین دلم رحمش بر آن زاری نبود

۳

دل ببرد و جان شیرینم به دست غم سپرد

رحمتی بر من نکرد از رسم دلداری نبود

۴

این دل مسکین بجز اندوه و غم حاصل چه کرد

کار چشمم در فراقش غیر خونباری نبود

۵

غیر یاد او درون خاطر من کس نگشت

جز ثنایش بر زبان جان من جاری نبود

۶

دوش باری در فراق روی چون خورشید او

در دو چشمم جز خیال یار بیداری نبود

۷

در گذارش دیدم و از من بگردانید روی

آشنایی با منش هرگز تو پنداری نبود

۸

گفتم آخر باوری ده تا ز وصلت برخورم

گفت خاموش ای گدا این شیوه یاری نبود

۹

بار بسیار از جهان بر جان ما هست ای صنم

حاجت جور و جفای تو به سر باری نبود

تصاویر و صوت

نظرات