
جهان ملک خاتون
شمارهٔ ۶۷۶
۱
امید بود که یار از سر وفا نرود
به جان خسته دلان بیش ازین جفا نرود
۲
اگرچه لعل لبت خون ما نهان می ریخت
ز چشم مست تو باید که بر ملا نرود
۳
دلم برفت به یغمای آن دو چشم و دو زلف
چو مست و کافر و بی دین بود چرا نرود
۴
چنین که زلف تو بر روی چون مه آشفتست
نسیم مشک تتاری بگو کجا نرود
۵
گمان نبود دلم کاو وفا کند با من
عزیز من نظر دوستان خطا نرود
۶
سلام من که رساند بدان نگار شبی
چو در حریم وصالش بجز صبا نرود
۷
صبا زمین ادب را ببوس و خدمت کن
بجز دعات بگو بر زبان ما نرود
۸
مریض عشق تو شد در جهان دلم باری
یقین طبیب دل من که بی دوا نرود
۹
اگر به لطف نوازی دل حزین مرا
گدا ز درگه لطف تو پادشا نرود
نظرات