
جهان ملک خاتون
شمارهٔ ۶۹۸
۱
مگر صبا ز سر کوی یار می آید
که بوی سنبل گیسوی یار می آید
۲
مرا هوای جنون تازه می شود هردم
که یاد سلسله ی موی یار می آید
۳
معطّرست دماغ دلم به باد سحر
از آن سبب که ازو بوی یار می آید
۴
روا بود که نویسم ز خون دیده و دل
جواب نامه که از سوی یار می آید
۵
مرا ز شیوه ی بادام و شکل پسته و گل
خیال چشم و لب و روی یار می آید
۶
به ماه عید نظر گر کنم حرامم باد
مرا چو یاد ز ابروی یار می آید
۷
شکایت از غم و جور و جفای دهرم نیست
مرا جفا همه از خوی یار می آید
۸
دلم به تیغ جفایش بخست جان و جهان
خوش است از آنکه ز بازوی یار می آید
نظرات