
جهان ملک خاتون
شمارهٔ ۷۰۱
۱
درخت وصل آن دلبر مگر در بر نمیآید
که کام جان من هرگز ز لعلش بر نمیآید
۲
به سرو قامتش گفتم چرا نایی برم گفتا
منم سرو سهی لیکن قدم در بر نمیآید
۳
من بیچاره از یادت نباشم یک زمان خالی
تو را خود یاد من هرگز به خاطر در نمیآید
۴
من مفلس نه زر دارم نه زور اما کنم زاری
ولی وجهیست عشق او که بیزر بر نمیآید
۵
دلم بگرفت بیرویت به وصلم یک زمان بنواز
که بیروی توام یک دم دمی خوش برنمیآید
۶
دو چشم مست خونریزت به ناوک دیده جان دوخت
ببین در غمزهات جانا گرت باور نمیآید
۷
به یاد لعل شیرینت به جان تو که خسرو را
همه عمرش دمی یاد از لب شکّر نمیآید
۸
به دل گفتم که ترکش کن که یاری سستپیمانست
ولی شخص ضعیفم از پس دل برنمیآید
۹
چرا آخر به وصل او نگشتم در جهان واصل
به پایان شب هجرش اگر با سر نمیآید
نظرات