جهان ملک خاتون

جهان ملک خاتون

شمارهٔ ۷۱

۱

چو در فراق تو یک دم نمی توانم ساخت

بگو که نرد هوس با تو چون توانم باخت

۲

فراق روی تو ما را چنان نزار فکند

که هر که دید مرا از خیال وانشناخت

۳

ببرد از من بیچاره صبر و هوش رخش

نهان شد از من مسکین ببین چه حیلت ساخت

۴

هنوز بر، ز وصالش نخورده بود دلم

که سنگ تفرقه ایام در میان انداخت

۵

چنان زمانه به بدقهریش قرار گرفت

که از میانه برانداخت حق دید و شناخت

۶

دلم تصور آن کرد کز تو برگردد

دو اسبه خیل خیال تو بر سر ما تاخت

۷

گذر به باغ جهان دوش کردم و دیدم

که با وجود قدش سرو سر نمی افراخت

تصاویر و صوت

نظرات