
جهان ملک خاتون
شمارهٔ ۷۱۲
۱
نصیب دشمنم بادا چنین عید
نپندارم چنین عیدی که کس دید
۲
دلش هرگز ز روی مهربانی
بر این بیچاره ی مسکین نبخشید
۳
نپرسید از من رنجور مهجور
مگر مسکین عیادت هم نیرزید
۴
به جانان گفتم ای جانم فدایت
به جان و دل از این معنی برنجید
۵
به زلفش گفتم ای عنبر غلامت
چو ماری بر خود از غیرت بپیچید
۶
بر اسباب جهان دل شد مخیر
بجز مهر جمالت هیچ نگزید
۷
طبیب ما چنان نامهربان بود
که از بیمار خود هرگز نپرسید
نظرات