
جهان ملک خاتون
شمارهٔ ۷۲
۱
دل رفت از بر من و زلفش مقام ساخت
چون موم از آتش رخ او بین که چون گداخت
۲
نرّاد ده هزار درین عرصه که منم
دیدی که عشق روی تو با من چه مهره باخت
۳
مسکین دل ضعیف من اندر پناه تست
نشناخت هیچکس ز جهان چون تو را شناخت
۴
گفتم سفر کنم ز دیارت ز دست عشق
خیل خیال تو به سر من دو اسبه تاخت
۵
گویند لطف آن صنمم بی نهایتست
هرگز شبی ز وصل من خسته را شناخت؟
۶
گفتم هوای عشق بلندست چون کنم
مرغ دلم برفت و در آن زلف خانه ساخت
۷
تا عشق تو شناخت دل من در این جهان
گشتم به چشم خلق جهان باز ناشناخت
نظرات