
جهان ملک خاتون
شمارهٔ ۷۲۲
۱
گفتهام درس ثنای تو ز جان در شب عید
گرچه از دولت وصل تو بعیدیم به عید
۲
سر ز شادی به فلک سایم و قدری یابم
گر شوم در شب هجران تو از وصل سعید
۳
شد دماغ دل من باز معطّر به صبوح
تا که بوی سر زلفین تو از باد شنید
۴
دل آشفتهٔ سرگشته درافتاد به دام
تا سر زلف پریشان تو از دور بدید
۵
رخ زیبای ترا دید مه چاردهم
بی تکلّف ز تحیر سرِ انگشت گزید
۶
چون بدیدم رخ دلبند تو گفتم جانا
شکر ایزد که مرا جان بر جانان برسید
۷
دیدهٔ دهر هر آن گوهر اشکی که فشاند
بر سر خاک جهان مهر گیاه تو دمید
۸
ای دلارام تو دانی و خدا میداند
این دل غمزده از دست فراقت چه کشید
نظرات