
جهان ملک خاتون
شمارهٔ ۷۳۸
۱
نهاد ملک دلم بر غم رخ تو مدار
چو زلف خویش دلم بیش ازین شکسته مدار
۲
چو ما ز سحر دو چشم خوش تو مست شدیم
بیا که از می لعل تو بشکنیم خمار
۳
صبا گرت گذر افتد به کوی یار بگوی
که در فراق تو تا کی کشد دل من بار
۴
تویی که بر من بیچاره ات نباشد مهر
منم که بی تو ندارم به هیچ گونه قرار
۵
به لب رسید مرا جان ز دست هجرانت
مکن جفا که چنین کس نمی کند با یار
۶
چو خاک بر سر راهت فتاده ام جانا
مرا ز خاک مذلّت به لطف خود بردار
۷
چو نیست طاقت صبرم چو هست درد فراق
غم زمانه ازین بیش بر دلم مگمار
۸
خداست مطّلع حال من که در شب و روز
دعای دولتت از جان همی کنم تکرار
۹
مراد من بده ای دوست ورنه می دانم
جزای این بدهد ایزدت به روز شمار
۱۰
شدم به کام دل دشمنان و هجر ای دوست
مرا به کام دل دشمنان چنین مگذار
۱۱
به جان تو که من خسته در فراق رخت
شدم ز جان و جهان و جهانیان بیزار
نظرات