
جهان ملک خاتون
شمارهٔ ۷۵۱
۱
خسته دلی بسته دل در سر زلفین یار
طاقت صبرش نماند داد ز دست اختیار
۲
دل ستدی ای صنم قصد به جان کرده ای
گرچه نباشد مرا در غم عشق تو کار
۳
دیده ی بی خواب من دل به سر عشق کرد
از سر نامردمی کرد به جان زینهار
۴
گر ز منت عار هست ای بت دلخواه من
با غم عشق رخت هست مرا افتخار
۵
گوی دل من هنوز خسته ز چوگان تست
زآنکه به میدان شوق نیست چو تو شهسوار
۶
سرو سمن بوی من با دل مسکین چه کرد
چون بستد دل ز من داد به دست چنار
۷
تازه دلی داشتم چون گل رخسار دوست
بین که چه پژمرده شد از غم آن روزگار
۸
دولت وصلت به من بی سر و پا کی رسد
کار به بخت اوفتاد تا که بود بختیار
۹
هست به سوی جهان همّت صاحبدلان
زآنکه ز نسل شهان هست جهان یادگار
نظرات