جهان ملک خاتون

جهان ملک خاتون

شمارهٔ ۷۵۹

۱

گفتم چو باز آید مگر بر حالم اندازد نظر

باز آمد و شد حال من از لطف او آشفته تر

۲

یارب که گوید حال من در حضرت آن پادشاه

هم لطف او یاد آورد از حال درویشی مگر

۳

تا دور گشت آن سیم تن از غم شدم بی خواب و خور

چشمم به ره گوشم به در کز وی دمی آرد خبر

۴

ای باد وصلش را بگو کز محنت هجران تو

بیچاره ای در جست و جو تا کی خورد خون جگر

۵

شاید که آری رحمتی کافتاده ام در زحمتی

چون دادت ایزد دولتی در حال مسکینان نگر

۶

امید الطافت مرا افکند در عین عنا

ور نه من بی دل کجا وین زحمت و این درد سر

۷

تا کی مرا ای سنگ دل داری چنین خوار و خجل

کار من مسکین مهل کز غم شود زیر و زبر

۸

تا عهد با تو بسته ام عهد کسان بشکسته ام

تا با غمت پیوسته ام شادی نیندیشم دگر

۹

صد چوب تیر از ترکشت کاو بر دل ما می زند

دل کرده‌ام قربان او جان و جهان پیشش سپر

تصاویر و صوت

نظرات