
جهان ملک خاتون
شمارهٔ ۷۹۱
۱
تا چند کِشیم از جگر این آه جگرسوز
تا چند خوریم از ستمت تیغ جگردوز
۲
تا چند بُوَد وعدهٔ وصل تو به فردا
کامم ز لب لعل خود اِی جان بده امروز
۳
کام من دلخستهٔ مهجور روا کن
زان رو که بباید شد از این کاخ دلافروز
۴
ای مایهٔ عمر تو فزون باد ز هر چیز
بر تخت شهی جای تو با طالع فیروز
۵
نوروز به هر سال یکی روز بُوَد لیک
هر صبحدمی بادْ تو را روز ز نوروز
۶
سال و مه و روزت همه نو باد ز گیتی
دایم همه شب باد تو را روز چو نوروز
۷
ما خود ستم و جور ز بیگانه کشیدیم
از خویش کشیدند مکافات چنان روز
۸
از کار جهان تنگ مشو ای دل غمگین
در خلوت جان شمعِ رضایی تو برافروز
نظرات